پانیذپانیذ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پانیذ عشق بابا ومامانی

جشن نوروز 94 در مدرسه

دختر نازم یکی دیگه از روزهای خاطره بر انگیزت روزی بود که قبل از عید مدرسه واسه شما جشن گرفته بود و شما دختر خوشگلم نقش سیب داشتی واین شعرو خوندی:اسم شریف من سیب   خوشمزه و بی رقیب  ای اقای زمستون   من اومدم به میدون   عید شما مبارک  عید همه مبارک               یه کلاه خوشگل به شکل سیب هم سرت کرده بودی و مامانی کلی قربون صدقت رفت  یه چیز یواشکی بگم مامانی:شما به مبارک میگفتی مابارک ...
16 مهر 1394

جشن یلدا

دختر نازم یکی دیگه از خاطرات پیش دبستانی شما مربوط به جشن شب یلدا هست.خانم انصاریان به شما گفته بود باید برای جشن لباس محلی داشته باشید.منم به عشق تو عزیز دردونم شروع کردم به اماده کردن لباس محلیت.البته مامانی شما میدونی من خیاط نیستم ولی تمام تزینات لباستو خودم دوختم و البته شال سرت هم همه کاراشو خودم انجام دادم .ببین عشق چه کارایی که نمیکنه.من که تا دیروز دست به نخ و سوزن نبرده بودم الان داشتم واسه عشقم لباس اونم محلی میدوختم خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت ولباس شما اماده شد.روز جشن لباسو پوشیدی و چقدر ماه شدی و مثل یه ستاره برنامتو اجرا کردی.الهی مامانی قربونت بشه انشاالله تا 120 سال جشن یلدا رو با خوشی و سلامتی پشت سر بزاری. ...
15 مهر 1394

...

مامانی جونم بازم یه مشکل دیگه عکسات  اپلود نمیشه سعی میکنم به زودی مشکلو رفع کنم عزیز دلم و تمام عکساتو مربوط به مطالبی که میذارم لود کنم ...
15 مهر 1394

جشن خیریه در مدرسه

دختر نازم یکی از خاطرات قشنگی که تو مدرسه واست رقم خورد جشن خیریه توی پیش دبستانیت بود عزیز دلم.مامانی با شما دختر گلش یه روز قبل از جشن یه عالمه عروسک انگشتی با پارچه نمدی درست کردیم بعد اونارو توی سبد چیدیم.روز جشن شما دختر خشگلو نیکوکارم اونا رو فروختی و پولش و به خیریه مدرسه کمک کردی ...
20 مرداد 1394

یه خاطره در گوشی

عشق من دختر گلم میخوام یه خاطره از روز اول مدرست بنویسم که انشاا... بزرگ شدی اونو بخونی و بفهمی که مامان چه قدر عاشقانه دوست داره. عزیز دلم من روز اول مهر که گذاشتمت مدرسه وبرگشتم خونه از در مدرسه تا خونه و توی خونه تا وقتی دنبالت بیام گریه کردم اخه میدونی مامانی من تا حالا ازت دور نشده بودم وکلیییییییییییییییییییی دلم برات تنگ شده بود فکر میکردم در و دیوار خونه منو میخورن و همش ثانیه شماری می کردم تا زود ساعت 12:15 بشه بیام دنبالت حتی زنگ زدم به مامان جون و بابا جون تا باهاشون صحبت کنم ودلم اروم شه اونا هم کلیییییییییییییییییی از اینکه مدرسه رفتی ذوق کردن ومنو دلداری دادن و گفتن برای اینکه شاهد موفقیتهای هر روزت باشم باید یه ذره کوچول...
7 مهر 1393